بالاخره امروز رسید...
روزی که ما باید از هم جدا می شدیم.روزی که خیلی وقته منتظرش بودیم.
امروز قلب دوتامون شکست.اگر کسی صدای این شکستن به گوشش بخوره می گه چه آدمای خود خواهی.این قلب اونو شکوند و اون یکی قلب اینو.ولی نمی دونه که ما خودمون قلبامونو به خاطر خیلی چیزا شکوندیم.و این شد یک جدایی اجباری.
الان که دارم می نویسم داریم از هم دور تر و دور تر می شیم.اون تو قطار فاصله ها نشسته و به سمت زیندگیش سفر می کنه.و من تنها بدون هیچ همراهی نشستم و می نویسم.خیالم راحته که هم سفر داره و دل گرمیش اونان.
می ره سمت زندگی که خیلی وقته نقاشیش کرده و با مداد رنگیهای عشق و صفا رنگش کرده بود.این نوع نقاشی ها رو باید مدام رنگ کرد.به جایی رسیده بود که مداد رنگیهاشو از بس که استفاده کرده بود تموم کرده بود تا اینکه با هم آشنا شدیم.تا اینکه همدیگرو پیدا کردیم.
من مداد رنگی هامو در اختیارش گذاشتم.مداد هارو برداشت و شروع کرد به کشیدن نقاشی دیگه ای.نقاشی زیبا که هیج جای دنیا ندیده بودم.نقاشی که هیچ کس ندیدش.نکشیدش.زندگیش رنگ تازه ای به خودش گرفت.
اما چه افسوس که الان دیگه همه ی برگه های اون نقاشی زیبارو باد برد.الان فقط یه برگه روی زمین افتاده که چند خط نوشته روی اون حک شده.
چه غروب زیبایی بود.انگار تمام دنیارو از جلوی چشمای ما برده بودن.هنوز شفق اون غروب زیبا چشمامو تنگ می کنه.قایق سواری تو تاریکی شب اونم با سرعت که باد مرطوب سورتتو نوازش کنه چقدر کیف می ده.
و چه ریسک زیبایی که هیچ کس تا به حال اونو تجربه نکرده.بهترین ریسک زندگیم.یاد اون قهر های قشنگ قشنگ وای چه حالی داره.و در آخر جمعه روز خوبی بود.روز تنهایی ما.روز با هم بودن.توی آغوش خدا.منو تو ،تو قلب هم.نقش یک ماهی افتاده در آب.و در آخر یعنی معنی قشنگ عشق.
چند خط خاطره موند که با هر بار خوندنشون یک عمر میشه زندگی کرد.ولی افسوس که هیچوقت حرمت خاطره ها رو هچکس نگه نداشت.
حالا ما جدا از هم به یک خاطره می اندیشیم.یک نفر تو خواب ناز یک نفر با چشم باز.اون که زود فراموش میشه خود منم.وفقط آه بلند از ته دل می ماند.آه ه ه خدا کجای این قصه وجود ما کم گذاشت.
یادم میاد یک روز ساز با هم نبودن گوش قلبمو پاره می کرد.یکروز پشیمونی،که بی تو نمی تونم.ولی اینبار خیلی فرق میکنه.اینبار برای همیشه خدافظی.هر چند خیلی سخته ولی باز از آلت دست بودن خیلی بهتره.
نوشتم نوشتم نوشتم ولی باز یادم رفت بنویسم که هیچوقت فراموش نمیشی و همیشه دوستت دارم.
خدا نگهدار...
اشکان میگه:میگن دلتنگی قشنگترین هدیه عشقه...حالا من با این هدیه قشنگ تو چیکار کنم؟
نظرات شما عزیزان: